باروت


 

سایز اصلی

عکس از روح الله خسروی

این نوشته مربوط به سفر کربلا و ادامه پست قبل می باشد

قرار بود همه ساعت 6 صبح حرم امام باشیم و بعد از نماز صبح سوار اتوبوس ها بشیم و حرکت کنیم ، هم بخاطر سرشلوغی هم گیج بودن تا شب حرکت ساکم رو نبسته بودم که خیلی هم برام مهم نبود فقط چیزی که کمی رو مخم بود گیج بودن قبل از سفر بود که فکر کنم واسه کسی که اولین بارشه طبیعی باشه، شب قبل از سفر هم تا ساعت 9 شب دفتر بودیم تا برسم خونه حدود 10:30 بود مختصر شامی خوردم و مشغول ساک بستن شدم ؛ راحت تر از اونی که فکر میکردم انجام شد ، محتویات کوله شامل : یه شلوار راحتی ، یه لباس گرم ، بادگیر (از اون قدیمی ها سرمه ای با خط سفید) ، دمپایی، مسواک (بدون خمیر دندان) ، نخ و سوزن، قاشق ، مفاتیح کوچک ، قرآن ، کتاب درپایتخت فراموشی ، چند عدد سی دی خام (به سفارش علی حیاتی) ، و خوردنی ها (مقدار قابل توجهی خرمای پیارم ، یک قوطی کنسرو (یادم نیست چی بود) ، چند تا شکلات نانی و دو تا پرتغال ) و ...  البته خوراکیها حجم زیادی از کوله رو گرفته بود ولی مهم نبود چون زود تموم میشدند

......

صبح با پدر رفتیم حرم قبل از ما خیلی ها اومده بودند اولین چیزی که به چشمم خورد حمید صف آرا بود با پرچم هیئت که تو اون سرما تنها ایستاده بود و مردم رو به جایی که باید میرفتن هدایت میکرد (دمش گرم) بعد از اون مهرداد رو پیدا کردم سلام و علیک و بعد هم بقیه رفقا . آماده شدیم واسه وضو و نماز، هوا بشدت سرد بود و چون دیر شده بود و البته قسمتمان نشد که داخل حرم بریم نماز رو همون بیرون حرم خواندیم . موقع سوار شدن دوباره با پدر خداحافظی کردم که همون موقع یه چیزی در گوشم گفت که یه لحظه برق گرفتم، خشکم زد ولی به روی خودم نیاوردم، (بماند برای بعد) بالاخره بعد از مراسم خداحافظی سوار اتوبوس شدیم

من و روح الله (با جثه ای سه برابر من) نشستیم کنار هم البته خیلی هم بد نبود از همون اول شروع کردیم به صحبت راجع به عکاسی و فیلمبرداری و من کلی چیز ازش یاد گرفتم (ولی به روش نیاوردم) تقریبا شب بود که رسیدیم به مرز مهران قرار بود شب رو توی حسینیه (فکرکنم اسمش بعثت بود) بمونیم و صبح زود به سمت مرز حرکت کنیم شام رو خوردیم و با چند تا از بچه ها پک های  صبحانه فردا رو درست کردیم و خوابیدیم

......

صبح وسایل رو جمع و جور کردیم و  آماده حرکت شدیم با شعیب (حسینی) و چند تا دیگه از بچه ها وسایل رو آوردیم بیرون دم مینی بوس هایی که قرار بود باهاشون تا مرز بریم من بیرون پیش وسایل ایستادم تا بقیه رو هم بیارن نماز رو همون بیرون خوندم شعیب هم، تلفنی به روح الله گفتم کوله های من رو هم با خودش بیاره ، اینجا لازمه که بگم من دو تا کوله و  روح الله هم دو تا کوله داشت (دو تا دوربین 7دی با لنز و تجهیزات + لپ تاپ + ...) از قبل هم قرار گذاشتیم که من یه کوله خالی (کوله دوربین علی حیاتی) رو بیارم  و لوازم رو بین خودمون تقسیم کنیم که این اتفاق اصلا نیفتاد و سهم من از اون همه تجهیزات فقط یه لنز 24-70 بود ، همه وسایل و ساک و کوله هرچی که بود آوردیم بیرون و توی یه وانت جا دادیم (منظور مصطفی است)، توی اون شلوغ پلوغی هرچی چشم انداختم دیدم یه کوله کمه ، اون کوله ای که لوازم و خوردنیهام توش بود رو پیدا نمیکردم روح الله هم مطمئن بود که همه کوله ها رو آورده بیرون خلاصه از اونجا که چیز مهمی توش نبود(البته نسبت به دوربین و لپ تاپ ، اگر نه همه وسایل من توش بود) و به امید اینکه احتمالا ته وانت باشه رفتیم سمت مرز

رسیدیم مرز  کوله نبود از مرز گذشتیم کوله نبود سوار اتوبوس شدیم به سمت نجف باز هم کوله نبود که نبود

انصافا اصلا نگران نبودم فقط دلم واسه اون بادگیر قدیمی که مال بابام بود کمی میسوخت، به جز اون جورابم رو هم تو کوله جاگذاشته بودم که یه جفت بهترش رو مهرداد بهم داد

ما نجف تا کربلا رو پیاده رفتیم  بدون ذره ای نگرانی و مشکل و این از کرم و لطف صاحب خانه بود

رسیدیم نجف و توی هتل جاگیر شدیم که

...

اینها نوشته های پراکنده ایست از افراد مختلف اما در یک مکان و جغرافیای مشترک ، که قراره پیاده روی اربعین را روایت کند
———-
حسین سخا
————
ساعت 9 شب ستون 900
برای روشن کردن آتش دنبال ذغال میگشتیم ،با صابر رفتیم شاید بتوانیم از موکب هایی که چای ذغالی درست میکردند کمی چوب قرض بگیریم. تقریبا همه رفته بودند استراحت کنند، و خبری از آن همه شلوغی و هیاهوی چند ساعت قبل نبود. باد سردی می وزید و من داشتم به کوله پشتی ام که با همه وسایلم جا گذاشته بودم فکر میکردم و به اینکه اگر بود حداقل آن بادگیر سرمه ای را تنم میکردم و کمی گرم می شدم در همین فکر ها بودم که آتش کوچکی توجه ام را جلب کرد. احساسی همراه با خوشحالی و نگرانی ، خوشحالی از پیداکردن آتش و هیزم و نگرانی از این که حالا چطور قرار است با صاحب موکب که احتمالا عراقی است ارتباط برقرار کنیم و کمی از او چوب قرض بگیریم
دو سه کلمه بیشتر صحبت نکرده بودیم که یکی از آن سه جوانی که در کنار کتری بزرگی نشسته بودند به فارسی و با لهجه ی جنوبی گفت “جانم آقا چی میخوای؟” ماجرا را گفتیم، و او به عربی به نفر بقل دستی اش گفت . جوان دومی که عراقی بود بلند شد و به پشت سرش اشاره کرد و ما تازه متوجه کوهی از چوب و هیزمی شدیم که جمع کرده بودند.. صابر رفت تا به چند تا از بچه ها که تازه رسیده بودند محل تجمع بقیه را نشان بدهد و من مشغول جدا کردن چوب ها شدم چهار پنج تا کنده کوچک برداشتم که کمی هم خیس بودند داشتم به این فکر میکردم که کبریت راکجا گذاشته ام ، یادم افتاد توی کوله پشتی ام جا گذاشتم رفتم خداحافظی کنم و تشکر .
جوان عراقی با یک ظرف پلاستیکی کوچک جلو آمد و آن را داد به من ، نفت آورده بود، فندکش را هم گرفتم، رفتم پیش صادق و حاجی چمی گو و بقیه ، با بلوک های سیمانی کنار جاده کرسی کوچکی درست کردیم و بعد هم شعله های آتش بود که زبانه میکشید،
صابر برگشت با یک سینی چای عربی. درآن لحظه بهترین خوردنی ممکن بود صابر چایی را از همان جوان جنوبی گرفته بود ، استکان های خالی را جمع کردم ، سینی را برداشتم ظرف نفت و فندک را هم بردم که به صاحبش برگردانم چند تا از پیکسل های حرم امام رضا(علیه السلام) را هم بردم که تشکری کرده باشم خیلی خوشحال شدند آن جوان عرب عکس را بوسید و به نشان احترام روی سرش گذاشت همدیگر را در آغوش گرفتیم او از من التماس دعا داشت من از او
————-
از اینجا به بعد متن صادق لطفی زاده را می خوانید
————
ساعت نزدیک ۲ نیمه شب؛ یک شب مانده به اربعین ارباب. با حاجی چمی گو و حسین و صابر کنار تیر ۹۰۰ داریم سگ لرز میزنیم. به لطف ایده صابر و درست کردن کرسی پایین تنمون گرم شده اما این بالا وضعیت اصلا خوب نیست.
الان دارم فکر میکنم این خودکاری که در دستم است را از چه کسی گرفتم. چیزی به ذهنم نمیاید. (بعد تر معلوم شد مال آقای مومنی رئیس حوزه هنری هست!) موکب ها همه پر شده اند و جایی برای خواب نیست. تجربه شد که از این به بعد، بعد از اذان مغرب پیاده روی نکنیم و سریع در موکبی جاگیر شویم. ایرانی ها عموما این اشتباه را مرتکب می شوند. حسین زیر پتو دارد می لرزد. تکانی به ذغال ها دادیم تا دوباره گرمای خود را آزاد کند.سر صابر زیر پتوست. اما چمی گو هم چنان بیدار است. حتی حالت خواب هم به خودش نگرفته و نگاهش به دور دست است. بی خوابی اش شاید از سنگینی مسئولیتش است؛ نمی دانم.
ناگهان شدت سرما همه را وا می دارد تا آتش رو دوباره زنده کنیم. خواب بی خواب. کارتون پاره ها را دوباره میچپانیم درون آن منقل طوری که با بلوک های سیمانی درست کردیم. قطعا دود داریم…چمی گو طبق معمول به صابر ضد حال میزند…طبق معمول. آتش زبانه می کشد و ما را به عقب می ربرد. واقعا زیباست. تنها پناه ما همین آتش است اما نه می شود در آغوشش گرفت و نه می شود از آن دور ماند. زائر ها تک و توک از کنارمان رد می شوند. برخی بی اعتنا و برخی با چشمانی تمنا گونه که درنگی کنند و گرمایی بگیرند و بروند.
چند دقیقه دیگر خوابیده و نخوابیده باید حرکت کنیم به سمت تیر ۱۰۰۰٫ من و حسین، باید علامت را نگه داریم و اسم افرادی که از ما عبور می کنند را ثبت کنیم. این طور دستمان می آید که کاروان در چه وضعیتیست. در اینجا میان این همه زائر گم کردن یکی شاید زیاد سخت نباشد و با خودت بگویی بالاخره راه رو پیدا میکند و می آید. اما اگر تنها باشی و یک کاروان خسته در وسط بیابان…
قرار حرکت را حاجی چمی گو ۳ صبح تعیین کرده اما خیلی ها تا روشنایی هوا هم حرکت نخواهند کرد. این را از حال نزار بچه ها می شد فهمید. کمی دور تر از ما یکی دارد با صدای حزین به حضرت ارباب سلام می دهد.آواها را خیلی می کشد، بیشتر از حد معمول.
چمی گو می گوید از چیز هایی بنویس که به درد سفر های بعد بخورد و من بی اعتنا به او فقط قصد ثبت وقایع “حال” را دارم. کاروان ابوذر غفاری لبنان با نشان سرخ رنگش از کنارمان می گذرد. بار چندمیست که ما را جا می گذارد. منظم مثل همیشه. نظم لنبانی ها مثال زدنیست و شاه کلیدش تبعیت از سر گروه کاروان است. در آن طرف جاده بقیه در چادر و اطراف آن خوابیده اند.عده ای در زیر پتو و در هوای آزاد…بعد تر همه سرما خواهند خورد.این وضعیت با طبیعت ما آدمهای شهری خیلی متفاوت است حداقل این اتفاق این بود که ظرفیت خاطره شدن رو دارد.چند روزی بود که قصد نوشتن داشتم. گمانم بدترین موقع برای شروع را انتخاب کردم.

خدایا مرا ببخش

چرا که همیشه ساعت های بیداری را با خواب جبران کردم

ولی هیچ گاه ساعت هایی که خواب بودم را جبران نکردم