بسم الله الرحمن الرحیم
من و تاکسی اول خط منتظر یک نفر بودیم تا ظرفیت تکمیل بشه و راه بیفتیم
یه نفر جلو ، یه نفر عقب پشت راننده و من وسط نشسته بودم هر سه نفر بعلاوه آقای راننده منتظر یه نفر دیگر بودیم.
یک ربع بعد ...
بالاخره یک جوان شیک پوش اومد و سوار شد.
تا نشست تو ماشین بهش گفتم : آقا کجایی یه ربع منتظرتیم
طرف اول نفهیمید و کمی جدی شد ولی راننده سریع تر دوزاریش افتاد و با خنده گفت :
داداشمون راس میگه یه ربع ساعته منتظر شوماییم.
جوان شیک پوش که متوجه شوخی من شد با خنده گفت: عجب .
... پایان گفت و گو ....
چند دقیقه گذشت.
چند دقیقه دیگه هم گذشت.
یه لحظه پیش خودم فکر کردم اون اصل کاری الان نزدیکه هزار ساله منتظره که یه عده بیان تو خط تا راه بیفته.
بسم الله الرحمن الرحیم
.
من توی تاکسی ، و تاکسی توی ترافیک گیر افتاده بود.
رادیو : اذان مغرب به افق تهران
الله اکبر الله اکبر
....
رسید به اشهدان محمد رسول الله
نفسم خواست یه حرکت فرهنگی انجام بده ، نجوا گونه گفت :
"یه جوری آروم صلوات بفرست از اونها که فقط «ص» شنیده میشه تا نفر کناریت هم بفهمه و صلوات بفرسته"
نفر کناری زود تر از من «ص» رو تلفظ کرد.
نفس: کم نیار دومیش رو غلیظ تر بفرس
...
لا اله الا الله
لا اله الا الله
تاکسی رفت تو کوچه پس کوچه تا شاید از دست ترافیک فرار کنه
دیدم یه جای دنج تو پیاده رو یه جوان 23-24 ساله سیه چرده دو زانو نشسته رو زمین داره نماز میخونه
کنارش یه گاری بود با یه گونی آشغال
اون لحظه خیلی دلم میخواست منم بندازه تو گونیش ببره بازیافت.