بسم الله الرحمن الرحیم
.
من توی تاکسی ، و تاکسی توی ترافیک گیر افتاده بود.
رادیو : اذان مغرب به افق تهران
الله اکبر الله اکبر
....
رسید به اشهدان محمد رسول الله
نفسم خواست یه حرکت فرهنگی انجام بده ، نجوا گونه گفت :
"یه جوری آروم صلوات بفرست از اونها که فقط «ص» شنیده میشه تا نفر کناریت هم بفهمه و صلوات بفرسته"
نفر کناری زود تر از من «ص» رو تلفظ کرد.
نفس: کم نیار دومیش رو غلیظ تر بفرس
...
لا اله الا الله
لا اله الا الله
تاکسی رفت تو کوچه پس کوچه تا شاید از دست ترافیک فرار کنه
دیدم یه جای دنج تو پیاده رو یه جوان 23-24 ساله سیه چرده دو زانو نشسته رو زمین داره نماز میخونه
کنارش یه گاری بود با یه گونی آشغال
اون لحظه خیلی دلم میخواست منم بندازه تو گونیش ببره بازیافت.