باروت


 

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سفرنامه» ثبت شده است

گرجستان - باتومی - ساعت 17

دو تا تاکسی گرفتیم که ما رو از فرودگاه ببره هتل وسایلمان رو تو یکی از ماشین ها رو صندلی و صندوق عقب جا دادیم قرار شد من با ماشینی که وسایل توش بود بیام بقیه هم با اون یکی

راننده پیر مردی بود حدودا 65 ساله به محض نشستن با شاره به من فهماند که کمربندم را ببندم ، کمی از مسیر را طی کردیم که پیر مرد جمله ای را به زبان گرجی گفت من هم با اشاره به او فهماندم که چیزی از این زبان نمیفهمم بعد گفت ترکی بلدی ؟ گفتم نه فقط کمی انگلیسی میفهمم از شانس ما هم آنجا کم بودند آدم هایی که انگلیسی بلد باشند ، چند دقیقه ای گذشت که پیرمرد با حالتی سوالی انگار که چیزی را کشف کرده باشد به انگلیسی گفت "اسم شما؟" خیالم راحت شد که مشکل خاصی نیست و فقط اسمم را میخواد بداند شاید میخواست با من تازه وارد گرم بگیرد من هم گفتم اسمم حسین است کلمه ای گفت که معنی اش را نمیدانستم اما از حالت صورت و حرکت دستش فهمیدم که متوجه نشده است دوباره گفتم حسین میخواست حسین را تکرار کند کمی سختش بود اینبار بلند تر و شمرده تر گفتم حسین وقتی حسین گفتن را یاد گرفت خودش را معرفی کرد اسمش جرج بود بعد دوباره گفت حسین و  زیر لب با لحجه ای جالب حسین را تکرار میکرد هر بار که میگفت حسین چهار ، پنج ثانیه مکث میکرد بعد دوباره میگفت ، پیش خودم فکر کردم این یارو انگار یه چیزیش میشه ، البته درست هم فکر کرده بودم یه چیزیش شد چون بعد از سه چهار بار تکرار لحن صداش عوض شد و من احساس کردم حسین رو داره با بغض میگه بیخیالش شدم گفتم حتما صداش گرفته شایدم یارو خل باشه آخه این ور دنیا پیر مرد مسیحی حسین چه میدونه چیه ؟ چند دقیقه ای از پنجره بیرون رو نگاه کردم تا رسیدیم به هتل قبل از پیاده شدن به اندازه دو سه ثانیه با پیر مرد چشم تو چشم شدم

چشمهاش خیس بود

شاید ادامه داشته باشد