دریافت سایز اصلی
حجم: 1.3 مگابایت
واقعه
رفت آن چشم که دلواپس فرداها بود
اشک در چشمانم
لبم از خاموشی لبریز است
و من این شعر نه خود می گویم
واژه ها در دهن شهر به وجد آمده اند
و درختانم وا داشته اند
این که می خوانی آواز دل این دریاست
هیجان شهری است
که به چشم تیزش محتاج است
باغ را دریابید!
غیبت چشمانش سنگین است
چشمهامان چه گناهی کردند
که از این پس باید
بی چراغ روشن
باغ را بشناسند
چشمهایش
باز چون خورشیدی در کنکاش
مثل اطمینان بود
و چه وسعت داشت بی هیچ شباهت به کویر
همه زاینده و سبز
مثل جنگل بود بی یک علف هرز در او
آه دیگر نه درختی است که من
عطش چشم تماشا جو را بنشانم
باغ را دریابید
این سواری که به خاک افتاده است
طاقت طایفه ی طوفان بود
آه این خون جوان
خاک را خواهد شست؟
چشمتان را بگشایید به باغ
رفت آن سرو صبور
دست بردارید این خون صمیمی امروز
/ حرف آخر را گفت!
مردمان آمده اند
تا تماشای مرا بردارند
آه اطراف من آن چشم کجاست
و درختی که بیاسایم من
باغ را در یابید!
خواب پیشانی او
مثل خاموشی فکری تازه است
در دل خاک بکارید او را
شوق سر بر کردن با خاک است
و گلی را که از این پس باران
با لبی تشنه بر او می بارد
چون نسیم محزون
او در اطراف درختان می زیست
باغ را می مانست
با بهاری در ذات
و شکفتن عادت او را
دل تنگی داشت
دل تنگی همچون جاده ی کوهستانها
و در آنجا یکدست
باد بود و مهی از تنهایی
اینک ای خون شریف!
ما تو را می خوانیم
ما می افشانیمت
در گذرگاه نسیم و باران
تا برویند درختانی در طوفانها
آه آشوب سپید!
در دل این دریا می مانی
که سرآغاز تمام خوبی است
*
گل چه پایان قشنگی دارد!
شعر از سلمان هراتی
با طرحی برای فاطمیه به روزیم