باروت


 

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سلمان هراتی» ثبت شده است

ای ایستاده در چمن آفتابی معلوم

وطن من!

 ای توانا ترین مظلوم

تو را دوست می دارم!

ای آفتاب شمایل دریا دل

و مر گ در کنار تو زندگی است

ای منظومه ی نفیس غم و لبخند

 ای فروتن نیرومند!

ایستاده ایم در کنار تو سبز و سر بلند

دنیا دوزخ اشباح هولناک است

و تو آن درخت گردوی کهنسالی

و بیش از آنکه من خوف تبر را نگرانم

 تو ایستاده ای

بگذار گریه کنم

نه برای تو

 که عشق و عقل در تو آشتی کرده اند

 که دستهای تو سبز است

 و آسمان تو آبی

و پسران تو

مردان نیایش و شمشیرند

و مادران صبوری داری

و پدرانی به غایت جرأتمند

و جنگلهایی درنهایت سبزی و ایستادگی

و دریاهایی

با جبروت عشق هماهنگ

نه برای تو

که نام خیابانهایت را شهیدان برگزیده اند

دوست دارم تو را

آنگونه که عشق را

 دریا را

 آفتاب را

کی می توان از سادگی تو گفت

 و هم

  به دریافت خرمهره «نوبل» نایل آمد

 من فرزند مظلوم توام

 نه پاپیون می زنم

 و نه پیپ می کشم

 مثل تو ساده

  که هیچ کنفرانس رسمی او را نمی پذیرد

و شعر من

  عربده ی جانوری نیست

 که از کثرت استعمال « ماری جوآنا »

  دهان باز کرده باشد

 بلکه زمزمه ای است

  که مظلومیت تو مرا آموخته

 تو مظلوم سترگی

  و نه ضعیفه ای که

  پیراهنش را دریده باشند

 و من، آری من

  برای « بلقیس » قصیده نمی گویم

 ای شیر زهره بی باک

  بگذار گریه کنم

  نه برای تو

  که پایان بی قراری تو پایان زمین است

 و در خنکای گلدسته های تو

  انسان به پرواز پی می برد

 ای مجمع الجزایر گلها ، خوبی ها !

 ای مظلوم مجروح

  از جنگل، دستمالی خواهم ساخت

  تا بر زخم تو گذارم

 و دنیا را می گویم

 تا از تو بیاموزد ایستادن را

 این سان که تو از دهلیزهای عقیم

 سر برآوردی سبز و صنوبروار

  ای بهار استوار

 ستارگان گواه روشنان تواند

 ای اقیانوس مواج عاطفه و خشونت

 دنیا به عشق محتاج است و نمی داند

 بگذار گریه کنم

  نه برای تو

  که وقتی مرگ

  از آسمان حادثه می بارد

 تو جانب عشق را می گیری

 ای کشتزار حاصل خیز

 در باغهای تو خون

  گل سرخ می شود

 و کالوخ گندناک

 در تو معطر شد و سنبله بست

 شگفتا چگونه آب و عطش را دوست بدارم

 ای شکیبای شکوهمند

 چندین تابستان است

  که در خون و آفتاب می رقصی

 کجای زمین از توعاشق تر است

 ای چشم انداز روشن خدا

 در کجای جهان

 این همه پنجره برای تنفس باز شده است

 من از تو بر نمی گردم تا بمیرم

 وقتی خدا رحمت بی منتهاش باریدن می گیرد

 می گویم شاید

  از تو تشنه تر نیافته است

 تو را دوست می دارم

 و بهشت زهرایت را

  که آبروی زمین است

 و میدان های تو

 که تراکم اعتراض را حوصله کردند

 و پشت بامهای تو که مهربان شدند

  تا من « کوکتل مولوتف » بسازم

 و درختهای تو که مرا استتار کردند

 و مسجد های تو

 که مرا به دریا مربوط کردند

 ای آبی سیال

  چقدر به اقیانوس می مانی

 برای تو و به خاطر تو

  ای پهلوان فروتن

 خدا چقدر مهربانی اش را وسعت داد

 در دورهای کویر طبس

  آن اتفاق

  یادت هست

 نه من بودم و نه هیچ کس

 خدا بود و گرد باد

 بگذار گریه کنم

 نه برای تو

 نه نه نه! بل برای عاطفه ای که نیست

 و دنیایی که

انجمن حمایت از حیوانات دارد

 اما انسان

پا برهنه و عریان می دود

و در زکام دفن می شود

برای دنیایی که زیست شناسان رمانتیکش

سوگوار انقراض نسل دایناسورند

دنیایی که در حمایت از نوع خویش

گاو شده است

بگذار گریه کنم

برای انسان 135

انسان نیم دایره

انسان لوزی

انسان کج و معوج

انسان واژگون

و انسانی که

 در بزرگداشت جنایت هورا می کشد

و سقوط را

با همان لبخندی که بر سرسره می نشیند

جاهل است

انسانی که

راه کوره های مریخ را شناخته است

اما هنوز

 کوچه های دلش را نمی شناسد

برای دنیایی که

با « والیوم» به خواب می رود

و در مه غلیظی از نسیان

 دست و پا می زند

دنیایی که چند صد سال پیش

 قلب خود را

در سطل زباله « کاپیتالیسم » قی کرده است

در این برهوت غول پرور

وطن من آه ای پوپک مؤدب

مظلومیت تو اجتناب ناپذیر است

ای رویین تن متواضع

ای متواضع رویین تن

این میزبان امام

ای پوریای ولی

ای طیّب، ای وطن من!

درختان با اشاره باد

بر طبل جنگل سبز می کوبند

کباده بکش

علی را بخوان

صلوات بفرست!

...................................

سلمان هراتی

تنکابن 8/4/1364